در بیکرانه ی زندگی…

در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد، رنگ آبی آسمان که می بینم و می دانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم هست.

در شگفتم که سلام آغاز هر دیدار است. ولی در نماز پایان است، شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است.

خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم، اما نشانم نده. خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد.

کفش کوﺩکی را ﺩﺭیا ﺑﺮﺩ. کودک روی ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ: دریای دزد.

آنطرف تر ﻣﺮدی که صید ﺧﻮبی ﺩﺍﺷﺖ، ﺭﻭی ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭیای ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ.

ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ.

ﭘﻴﺮﻣﺮﺩی ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪی ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ، ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎی ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ.

ﻣﻮج ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ. ﺩﺭیا ﺁﺭﺍﻡ گفت: ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ دیگرﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ، ﺍگر ﻣیخوﺍهی ﺩﺭیا ﺑﺎشی.

بر آنچه گذشت، آنچه شکست، آنچه نشد. حسرت نخور، زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد…

6 دیدگاه
  1. saeed050280 says

    بسسسسسسسسسسسسسسسسسیار قشنگ (:

  2. WDSA says

    سپاس .. خیلی عالی بود ….

  3. Beetle says

    best

  4. mac777 says

    بسیار زیبا
    مخصوصا سه خط اول

  5. ketan says

    بسیار زیبا.سپاسگزار

  6. محمد says

    بسمه تعالی
    بسیار عالی

دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.