چگونه ذهن من به زندگی بازگشت – و هیچ کس نمیدانست
گاهی اوقات لازمه که سکوت کنیم چشم ها ببندیم و فکر کنیم، به خودمان، گیاهان، آب، خاک، آسمان به اینکه هدف از زندگی چیه و الان چند سال دارم، آیا این روش که من در جهت موفق شدن در زندگی در پیش گرفتم درست انتخاب کردم یا …. خیلی وارد حاشیه نمیشم، این مطلب ارتباطی با مطالب سایت نداره اما به نظرم گاهی تلنگر به خود لازمه و این ویدئو کمی ما را در فکر فرو میبره…
تصور کنید، توانایی گفتن اینکه “گرسنهام” “درد دارم” “متشکرم”و یا “دوستت دارم” را نداشته باشی. در دام بدن خودت افتاده باشید، بدنی که پاسخی به فرمان تو نمیدهد. توسط افراد احاطه شدهای، ولی با این حال کاملا تنها هستی. آرزو میکردید که میتوانستی برای برقرای ارتباط، برای راحتی، برای مشارکت کردن دستیابی پیدا کنی. برای مدت ۱۳ سال، این واقعیت زندگی من بود.
0:38
بیشتر ما هرگز به موضوع صحبت كردن یا برقرارى ارتباط با دیگران فکر نمیکنیم. من دراین باره خیلی فکر کردم. من زمان زیادی برای فکر کردن داشتم.
0:48
در ۱۲ سال اول زندگیم، من پسر بچهای طبیعی، سالم و شادی بودم. سپس همه چیز تغییر کرد. به عفونت مغزی دچار شدم. پزشکان مطمئن نبودند که این چه بیماری هست، اما بهترین درمانی را که میتوانستند برای من انجام دادند. با این حال، به مرور بدتر شدم. در نهایت، توانایی کنترل حرکاتم ارتباط چشمی، و در آخر سر، توانایی حرف زدنم را از دست دادم.
1:16
زمانی که بیمارستان بودم، به شدت میخواستم به خانه بروم. من به مادرم گفتم، “کی خانه؟” اینها آخرین کلماتی بودند که من از زبانم برای همه عمر با صدای خودم گفتم. در نهایت در هر تست آگاهی ذهنی شکست خوردم. به پدر و مادرم گفته شد چه خوب که چیزی نمیفهمم. گیاه، هوشی برابر یک نوزاد سه ماهه دارد. به آنها گفته شد که مرا به خانه ببرند و سعی کنند تا زمان مرگم از من مراقبت کنند.
1:45
پدر و مادرم، در حقیقت، همه اعضا خانواده، درگیر نگهداری از من به بهترین نحوی شدند که میدانستند. دوستانشان از دور و برشان رفتند. یکسال من به دو سال کشید، و دو سال به سه سال. مثل این بود آن فرد قبلی ناپدید میشد. تكههای لگو و مدارات الکترونیکی که من به عنوان یک پسر عاشقشان بودم کنار گذاشته شدند. من از اتاق خواب خودم به اتاق دیگری که کارایی بیشتری داشت منتقل شدم. تبدیل به شبح شدم، خاطر پسر بچه ای که دیگران و من میشناختیم از یاد رفت.
2:19
درحالی که ذهن من شروع کرد دوباره به هم گره زدن خودش. به آرامی، آگاهی من شروع به برگشت کرد. اما هیچ کسی متوجه این نشد که من به زندگی برگشتم. من نسبت به همه چیز آگاه بودم، درست مثل یک فرد طبیعی. میتوانستم همه چیز را ببینم و بفهمم، اما نمیتوانستم راهی برای اینکه دیگران بدانند پیدا کنم. شخصیت من در ظاهری آرام و ساکت دفن شده بود. یک ذهن پر جنب و جوش در پس نگاه ساده در یک جنین پنهان شده بود.
2:47
واقعیت تلخی به من میگفت که همه عمرم را در درون خودم محبوس خواهم بودم، و کاملا تنها. من به دام همدمی تنها با خودم افتاده بودم. هرگز نجات نمییافتم. هرگز کسی به من حساسیت نشان نمیداد. هرگز با دوستی صحبت نمیکردم. هرگز کسی دوستم نمیداشت. آرزویی، امیدی و نگاهی به آینده نداشتم. خب، چیزی لذت بخش در زندگی من نبود. در ترس زندگی میکردم، و به صراحت بگویم، منتظر مرگ بودم که بالاخره آزادم کند، و اتنظار مرگ در تنهایی در آسایشگاه را داشتم.
3:25
نمیدانم آیا کاملا امکان پذیر هست که با واژهها شرایطی که نمیتوانی ارتباط برقرار کنی را بیان کنم. شخصیت تو در مه غلیطی ناپدید میشود و همه عواطف و آرزوهایت درون تو جمع، خفه و خاموش میشود. برای من، بدترین چیز احساس ناتوانایی مطلق بود. من زنده بودم. شرایط بسیار تاریکی برای پیدا کردن خودت بود، زیرا به یک معنا، از میان رفته بودی. افراد دیگر همه جنبههای زندگی من را کنترل میکردند. آنها تصمیم میگرفتند من چه باید بخورم و کی بخورم. آیا باید در پهلو بخوابم یا به صندلی چرخدارم بسته شوم. اغلب روزها را جلوی تلویوزیون به تماشای کارتون تکراری بارنی میگذراندم. فکر میکنم به دلیل اینکه بارنی خیلی خوشحال و با نشاط هست، و مطلقا خوشحال نبودم، این قضیه را بدتر میکرد.
4:16
من کاملا در تغییر چیزها در زندگی، و یا تغییر برداشت مردم از خودم ناتوان بودم. من یک ناظر نامرئی، ساکتی از رفتار مردم بودم که فکر میکنند که کسی آنها را تماشا نمیکند. متاسفانه من فقط مشاهده کننده نبودم. با نداشتن هیچ راهی برای ارتباط برقرار کردن، تبدیل به بهترین قربانی شدم: یک شیء بی دفاع، به ظاهر عاری از احساساتی که مردم از او برای آرزوهای پلیدشان استفاده میکنند. برای ۱۰ سال، افرادی که مسئول نگهداری از من بودند مرا فیزیکی، کلامی و جنسی آزار دادند. علی رغم اینکه آنها چه فکر میکردند، احساسم این بود. اولین باری که این اتفاق افتاد، شوکه شده بودم و پر از کفر. چگونه میتوانند اینکار را با من بکنند؟ گیج شده بودم. من چه کاری کرده بودم که مستحق این باشم؟ بخشی از من میخواست که گریه کند و بخش دیگر من میخواست بجنگد. درد، غم و خشم در من جریان داشت. احساس بی ارزشی میکردم. کسی نبود که به من آرامش ببخشد. اما پدر و مادرم نمیدانستند چه اتفاقاتی می افتد. من در وحشت زندگی میکردم، و میدانستم اینها دوباره و دوباره اتفاق خواهد افتاد. تنها نمیدانستم چه وقت. همه آنچه میدانستم این بودکه هرگز مثل قبل نمیشد. به خاطر دارم روزی به ترانهای از ویدنی هیستون گوش میدادم، “مهم نیست که دیگران از من چه چیزی را میگیرند، آنها نمیتوانند منزلتم رااز من بگیرند” و با خودم فکر کردم، “آیا میخواهی مبارزه کنی؟”
5:46
شاید پدر و مادرم بفهمند و بتوانند کمک کنند. اما سالها مراقبت دائمی، هر دو ساعت بیدار شدن و مرا جابه جا کردن، همراه با احساس غم از دست دادن پسرشان، به پدر و مادر من صدمه زده بود. به دنبال یکی از مشاجرات داغ بین پدر و مادرم، در یکی از لحظات از یاس و نومیدی، مادرم برگشت و به من گفت، تو باید بمیری. من شوکه شدم، اما وقتی درباره به آنچه که او گفته بود فکر کردم، از احساس همدردی و عشق با او پُر شدم. با این حال نمیتوانستم کاری بکنم.
6:23
لحظات زیادی بودند که من ناامید شده بودم، غرق در ورطه تاریکی بودم. یک لحظه بسیار خاص را به خاطر دارم. پدرم مرا در اتومبیل تنها گذاشته بود که سریع برود و چیزی از مغازه بخرد. غریبهای در آنجا راه میرفت، به من نگاه کرد و لبخند زد. هرگز نفهمیدم چرا، این رفتار ساده، این ارتباط زودگذر از ارتباط انسانی، تبدیل به احساسی در من شد که خواستم آن را ادامه دهم.
6:54
وجودم با یکنواختی شکنجه میشد، واقعیتی که اغلب بیش از حد تحمل بود. تنها با تفکرم، توهمات پیچیده را درباره حرکات مورچه ها بر روی زمین را ایجاد کرده بود. به خودم یاد داده بودم زمان روز را توسط حرکات سایهها بگویم. از آنجا که یاد گرفته بودم با حرکات سایهها گذشت ساعت را بفهمم، فهمیدم که چه مدتی طول کشید تا من برداشته و به خانه برده شوم. دیدن پدرم که از در آمد تا مرا بردارد بهترین لحظه روز بود.
7:28
ذهنم ابزاری بود برای اینکه بتوانم از از واقعیت دوری کرده و یا به آن نزدیک شوم یا آن را به فضای غول پیگری گسترش دهم که با تخیل آن را پرُ کنم. امیدوارم بودم حقیقت من تغییر کند و یک نفر بتواند ببیند که من به زندگی برگشتم. اما من مانند قصر شنی ساخته شده کنار ساحل توسط امواج شسته شده بودم، و در جایگاه فردی که دیگران انتظار داشتند که باشم. برای برخی من مارتین بودم، برخی دیگر پوسته خالی، یک گیاه، که مستحق سخن خشن، به کنار گذاشته شدن، و حتی مورد آزار قرار گرفتن بودم. برای دیگران، پسری با مغز آسیب دیده بودم که می بایستی بزرگ شده تا مردی شود. کسی که به نوعی مراقبتش باشند و مهربان نسبت به او. خوب یا بد، من بوم نقاشی خالی بودم که با هر نسخه ای روی من نقاشی میشد.
8:16
زمان برد تا فردی جدیدی مرا به طریق دیگری دید. یک رایحه درمان ( شاخه ای از طب گیاهی) هفتهای یکبار به خانه ما برای درمان می آمد. خواه از طریق جزئیات و خواه از طریق توجهاش به جزئیات که دیگران نتوانسته بودند تشخیص دهند، او مطمئن شد که من میتوانم بفهمم که آنها چه میگویند. او پدر و مادر من را وا داشت تا مرا برای آزمایش نزد متخصصین ارتباطی بدون کلام ببرند. و طی یکسال، شروع به استفاده از برنامههای کامپوتری برای گفتگو گردم. این هیجان آور و در عین حال خسته کننده بود. من کلمات بسیار زیادی را در ذهنم داشتم، که نمیتوانستم منتظر بمانم تا با آنها به اشتراک بگذارم. گاهی، کلماتی را به سادگی برای خودم میگفتم چونکه میتوانستم. با خودم، شنوندهای آماده بودم، و باور داشتم که با بیان افکارم و خواستههایم، دیگران هم میتوانند بشنوند.
9:06
اما همانطور که بیشتر ارتباط برقرار میکردم، متوجه شدم که در حقیقت این شروعی برای خلق صدای تازهای برای خودم هست. من به جهانی پرتاب شده بودم که کاملا نمیدانستم چگونه در آن عمل کنم. من دیگر به آسایشگاه نرفتم و برنامه ریزی کردم که اولین شغلم را به عنوان یک عکاس بگیرم. چیزی که به نظر خیلی ساده میآید، برای من بسیار شگفتآور بود. جهان تازه بسیار هیجان آور بود اما اغلب رنجاور و ترسناک هم بود. من مانند یک مرد – کودک بودم، و برای آزادی که اغلب وجود داشت، در تقلا بودم. همچنین فهمیدم برای خیلی از کسانی که من را برای مدت طولانی میشناختند غیر ممکن بود که مارتینی را که میشناختند رها کنند. در حالی که افرادی که به تازگی من را شناخته بودند تصور مرد ساکت نشسته روی صندلی چرخدار برایشان مشکل بود. متوجه شدم برخی از افراد تنها وقتی به من گوش میدهند که آنچه که من میگویم در جهتی است که آنها انتظار داشتند. در غیر اینطورت، نادیده گرفته میشدم و کاری را میکردند که احساس میکردند خوب هست.
10:03
دریافتم که ارتباط حقیقی چیزی بیشتر از رساندن پیام فیزیکی هست. این درباره شنیدن و احترام به یک پیام هست. با این حال همه چیز خوب پیش میرفت. بدنم به آرامی قویتر میشد. شغل محاسباتی داشتم که عاشقش بودم، و حتی کوجاک را داشتم، سگی که برای سالها ارزویش را داشتم.
10:26
با این حال، مشتاق بودم تا زندگیم را با کسی به اشتراک بگذارم. یادم هست پدرم مرا از محل کارم به خانه میآورد و از پنجره به بیرون خیره شده بودم، فکر میکردم که من عشق زیادی در درونم دارم و کسی را ندارم که به او بدهم. و از اینکه تنها در تمامی عمرم باشم دست کشیدم، جُوان را دیدم. نه تنها او بهترین اتفاقی بود که در زندگیم رخ داده بود، بلکه جُوان به من کمک کرد تا با تصورات غلط از خودم چالش کنم. جُوان گفت او از طریق کلمات عاشق من شده. به هر صورت، بعد از همه اینها، هنوز نمیتوانستم باور کنم که کسی با توجه به معلولیت من من را برای آن چیزی که هستم بپذیرد.
11:09
واقعا برای درک مرد بودنم در تقلا بودم. این اولین باری که به من به عنوان یک مرد اشاره شده بود، و دیگر مرا دنبال نمیکرد. احساس میکردم که به اطرف نگاه میکنم و میپرسم،”من کی هستم؟” همه اینها با وجود جُوان تغییر کرد. ما ارتباط بسیار شگفت انگیزی با هم داریم و یاد گرفتم که ارتباط باز و صادقانه چقدر مهم هست. من احساس ایمنی کردم، و این به من این اعتماد به نفس را داد تا کاملا آنچه را که فکر می کنم بگویم. کاملا دوباره احساس کردم که مردی ارزشمندی برای عشق هستم.
11:40
و شروع کردم به تغییر سرنوشتم. در محیط کارم کمی بیشتر حرف زدم. به افراد پیرامونم نیازم را به استقلال اظهار کردم. تغییر شکل ارتباطات همه چیز را تغییر داد. من از قدرت کلمات و اراده برای به چالش کشیدن تصورات افراد پیرامونم و خودم استفاده کردم.
12:01
ارتباطات چیزیست که ما را انسان میکند، ما را قادر میکند تا با ژرفترین سطوح افراد پیرامونمان متصل شویم– و داستان های خودمان را بگویم، بیان خواستهها، نیازها و داستانها، و یا شنیدن اینها از دیگران با گوش دادن واقعی. همه اینهاست که باعث میشود جهان بداند ما کی هستیم. خُب ما بدون این چی هستیم؟
12:23
ارتباطات حقیقی درک از همدیگر را بالا میبرد و باعث ایجاد جهانی مهربانتر و دلسوزتر میشود. روزی، تصور میشد من شیء بیجان هستم، شبحی بدون اندیشه از پسری بر روی صندلی چرخدار. امروز، من خیلی چیزها هستم. یک همسر، یک فرزند، یک دوست، یک برادر، صاجب کسب و کار، شاگرد اول فارغ التحصیلان، و یک عکاس غیر حرفهای مشتاق. توانایی ارتباط برقرار کردن در من همه اینها را به من داد.
12:53
به ما گفته شده که عمل از حرف موثرتر هست. اما من در عجب هستم، آیا اینطوره؟ واژههایی که ما با آنها ارتباط برقرار میکنیم بسیار قدرتمند هستند. چه با صدای خودمان صحبت کنیم، با چشمانمان تایپ کنیم، یا بدون کلام ارتباط برقرار کنیم با کسی که برای ما صحبت می کند، کلمات در بین ما قدرتمندترین ابزار هستند.
13:19
من ازراه تاریک وحشتناکی پیش شما امدم، با مراقبت از روح و زبان از آن خارج شدم. عمل گوش دادن امروز شما به من، مرا به روشنایی بیشتری برد. در اینجا ما با هم میدرخشیم. اگر مشکلی در راه ارتباط برقرار کردن با شما وجود داشته باشد این زمانی هست که میخواهم فریاد بزنم و در بقیه اوقات به راحتی کلماتی از عشق و قدردانی را زمزمه میکنم. و سایر اوقات شبیه بقییه هستند. اما اگر میتوانید، لطفا این دو واژه را( عشق و قدردانی) تا جایی که میتوانید به گرمی تصور کنید:
13:53
سپاسگزارم.